نگارنده : محسن شیران تیرماه سال گذشته بود که شنیدن خبر آتشسوزی مسجد جامع ساری کامم را تلخ کرد. خبر را تلفنی از یکی از اقوام شنیدم؛ بدون درنگ خودم را به مسجد رساندم. شعلههای آتش به آسمان رسیده بود. چهرههای سرشار از غم و حسرت و دریغ مردم را در اطراف مسجد میدیدم که […]
نگارنده : محسن شیران
تیرماه سال گذشته بود که شنیدن خبر آتشسوزی مسجد جامع ساری کامم را تلخ کرد. خبر را تلفنی از یکی از اقوام شنیدم؛ بدون درنگ خودم را به مسجد رساندم. شعلههای آتش به آسمان رسیده بود. چهرههای سرشار از غم و حسرت و دریغ مردم را در اطراف مسجد میدیدم که شاهد آتش گرفتن قدیمیترین مأمن و پناهگاهشان بودند. لحظاتی مملو از غم و رنج را تجربه میکردیم. تمام خاطرات کودکی و نوجوانی در جلوی چشمانم ظاهر میشد. خاطره نسیم خنک زمان اذان مغرب وقتی روی ایوان مسجد مینشستی و صورتت را نوازش میداد. صدای خنده و گفتوگوی پیرمردهای مؤمن مسجدی که گله به گله گوشه و کنار مسجد گعده گرفته بودند. چهره پیرمرد نورانیای که پای ثابت تمام نمازها بود…
خاطرهها میآمدند و میرفتند که ناگهان صدای مهیب فروریختن طاق شبستان بزرگ، بلایی که بر سرمان آمده بود را محکم توی صورتمان کوبید.
مسجد در آتش میسوخت. سقفهایش فروریخته بود. گلدستههای مسجد که از پشتبام منزل همیشه پیدا بود فروریخته بودند. از دو گلدسته کهنسال پرخاطره حالا فقط نیمهای از یکیشان خودش را نگهداشته بود. آتش تمام زورش را زد و تلاش آتشنشانها بعد از ساعتها نتیجه داد. آتش تمام شد. ما ماندیم و مسجد نیمه ویران؛ وارد مسجد شدیم و دیوارهای خیس و سقفهای فروریخته و سوخته را دیدیم. دیگر برای کبوترهای مسجد خانهای نمانده بود. درخت نارنج کهنسال هم سوخته بود. روی سکوی باصفای مسجد حالا پرشده بود از وسایل و تکههایی از فرش و پردههای نیمسوخته؛ هیچ صحنهای دردناکتر از این نبود که مسجد جامع را در آن وضع ببینم. بدون شک گوشههای خلوت و دنج مسجد جامع همیشه برای من بهترین مکان آرامش بود؛ اما دیدنش در آن وضع آرامشم را گرفته بود. برای منی که از کودکی در همسایگی این مسجد زندگی کردهام و هرروز برای رفتن به مدرسه از کنارش میگذشتم؛ پاتوق تمام دوران نوجوانی و جوانیام بوده و در تمام خاطرههایم ردپایی از این مکان وجود دارد، خراب شدن مسجد معنی دیگری داشت. برای من سوختن مسجد مثل نابودی بخش بزرگی از هویت و گذشتهام بود. برای منی که در همسایگی مسجد بودم و هر زمان که دل گیر زمین و زمانه بودم با رفتن به نماز جماعت مسجد جامع حالم خوب میشد از دست دادن چنین مأمنی حقا ثلمه ای بزرگ بود.
اما این مسجد پیش از آنکه آتش بگیرد، خیلی پیشتر مهجور و مظلوم واقعشده بود. آن روز که مسجد از جوانها خالی شد؛ آن روز که مسجد دیگر پایگاه و پاتوق جوانها نبود؛ آن روز که دیگر نقش تعیینکننده و تأثیرگذار در مناسبات اجتماعی شهر نداشت.
آن روز مسجد خراب شد؛ آن روزی که دیگر حضور در نماز جماعت مسجد جزو برنامهریزیهای روزمان نبود. آن روز که خدا را فراموش کردیم و فرصت نداشتیم در برنامههای پرترافیک و مهم مان بگنجانیمش. آن روز بود که دلهای ما رو به تاریکی رفت. ایکاش آنقدر که دغدغه مسجد و بنا و معماری ش را داشتیم دغدغه دلهای خودمان را میداشتیم. مسجد بیش از آنکه یک بنای تاریخی و معماری وصفناشدنی باشد که این البته خود نکته مهمی ست و نیاز به پرداختن فراوان دارد اما بیش از آنها “مسجد” است. مأمن دلهاست. محلی ست که دلها آنجا قرار میگیرد.
ایکاش به دلهایمان بیشتر توجه میکردم.
حالا مسجد ساختهشده. دوباره نماز برپا شد و من دوباره به مسجد رفتم اگرچه تلخی آن حادثه و بیشتر تلخی دل زنگارگرفتهام را همچنان در کامم حس میکنم. حالا خوشحالم مسجد دوباره آغوشش را برای ما بازکرده. این بار اگر دلتنگ زمین و زمانه شدیم مسجد هست.
توی مسجد چرخی زدم. حوض مسجد را دوباره و این بار با شکلی دیگر ساختهاند. درخت نارنج کهنسال را از بیخ زدهاند. حسرت میخورم که دیگر زیر سایهاش نمیتوانم روی نیمکت فلزی کنار حوض کوچک بنشینم. اصلاً نیمکت را هم برداشتهاند و حوض کوچک هم دیگر نیست. مسجد نو شده ولی ایکاش هنوز آن کنجهای دنجش را هم داشت. با خاطرههایم چه کنم؟ چه میشود؛ مسجد بود و کنجهای نابش.
بیشک هر کس در بازسازی این مسجد تلاش کرد خیر و رحمت پروردگار بر او باد. از آنها ممنونیم. ایکاش کسی هم بود دلهای زنگارگرفتهمان را درست میکرد.
دیدگاهتان را بنویسید